درباره وبلاگ


خــــــــــــوش آمــــدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 83
بازدید کل : 3451
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



دریافت كد ساعت
کد پرچم دهه فجر
ادبیات
مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان




           قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی؟

                           از کجا ، وز که خبر آوردی؟

 

سلام ؛ به وبلاگ قــاصــدک(ادبیات هفتم)

بچه های مدرسه نمونه دولتی فرهنگ خوش آمدید.

 

 

 



13 آبان 1398برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : Ava Bahrami

سلام دوستان عزیز خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی   معذرت میخوام از این تاخیر خیلییییییییییییییییییییییییییییی  طولانی  دلیل این تاخیر اختلال تو سیستم بوده

 

به هر حال من واقعا معذرت میخوام .!!!! برای بازدید کنند گان این وبلاگ هم یه خبر مهم  دارم تا تاریخ 7 خرداد هم پست جدیدی(به علت امتحانات)نخواهیم داشت

 

اما از او ن تاریخ به بعد بهتون قول میدم که بترکونیم!بوسه

 

با تشکر هانیه خنده



شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

/////

 

از من نرنج...

 

.::: شب همگی بخیر :::.

 

قبول دارید

سه تصمیم مهم

 

عشق مثل...

مسافر

 

مراقبـ ِ ...

خدا میگوید

 

خوشبختی از آن کسی است که...........

 

........

 

آرو باش عزیزم،این فقط یه پیچه...

 

دعا میکنم هر شب

 

.:: تغییر مســـــیر ::.

 

لایک کن....

 

تو ...

بیش از حد...

 

 

 

 

 

 



پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:39 ::  نويسنده : Suror Zargani

آپلود عکس

 

 دلم برای باران تنگ شده است

دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است
 
 دلم تنگ است برای پرسه زدن زیر باران...
 
بارانی که به من آموخت رسم زندگی را...
 
دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان
 
برای ابر های سیاه سرگردان...
 
در آن روز ها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم.
 
مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری...
 
این روز ها تنها یک قلب است پر از درد ...
 
که نمیداند درد دلش را به چه کسی بگوید.
 


پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:32 ::  نويسنده : Suror Zargani

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

 



پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : Suror Zargani

 

http://up.98love.ir/up/mamadzar/Pictures/aks%20neveshte%2098love.ir%20(10).jpg

 

http://namakstan.ir/wp-content/uploads/%D9%85%D8%AA%D9%86-%D9%88-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%AF%D8%A7-SMS-God.jpg

 

 

 

 

 

 

 

 



پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:14 ::  نويسنده : Suror Zargani

 

حقیقت اینـــه کــــه:

هــــرچی مهـــربونتر باشی؛

بیشتـــر بهت ظلم میکـــنن...

هــــرچی صـــادق تـــر باشی؛

بیشتـــر بهت دروغ میگــــن...

هـــرچی خـــودتو خاکی تـــر نشون بـــدی؛

واست کمتـــر ارزش قائلنـــد...

هـــرچی قلبتـــو آسونتـــر در اختیار بـــذاری؛

راحت تـــر لـــهش میکـــنن...

و اگــــر بدونند

کـــه منتظـــری و بهشـــون احتیاج داری....

انـــدازه یه دنیا ازت فاصلـــه می گــــیرند

اخه چرااااااااااااا بايد اينجوري باشه !!!!!!!!!!!

چراااااااااا آدماي خوب ديگه تو اين دنيا جا ندارن٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ گریهگریهگریه 

 


سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 16:8 ::  نويسنده : Suror Zargani

دبير مهربانم (خانم بقاليان زاده )و دوستان عزيزم دوستتان دارم



سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : Suror Zargani

برای دیدن جملات الهام بخش برای زندگی به ادامه مطلب مراجعه کنید .



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : Ava Bahrami

بریممممممم به ادامه مطلب............................بوسه

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : Suror Zargani



خالق این اثر جمشید تاتا، طوری بر صفحه بوم رنگ پاشیده که وقتی یک استوانه در وسط صفحه کاغذ قرار دهیم، حاصل تداخل نور و رنگ*های این بوم بر روی استوانه تصویر خود جمشید تاتا خواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 16:17 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

سلام یه چیزی هست که میخوام بگم و از طرف همه نویسندگان این وبلاگ هم هستچشمک

 

بچه ها تمامی نویسندگان وبلاگ از وقت خودشون میگذرن تا مطالبی رو پیدا کنند و اگه

مطالب عالی و زیبا بودن و درخور شما عزیزان بودند شادی مطالعه اونها رو با شما تقسیم

میکنند ... بهترین هدیه برای ما نظرات زیبا و دلنشین شما خواهد بود پس با نظرات مثب و

منفی خودتون مارو خوشحال کنید.بوسهخنده

 

قربان شما هانیه نماینده حفظ حقوق نویسندگان وبلاگ...چشمک

 



پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:, :: 14:23 ::  نويسنده : Haniye Jaberi
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟



چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:59 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

از یک نالایق پرسیدن که چرا درس نمیخانی؟
جواب داد که: یک سال 365 روزه است
52 روزش جمعه است، میمانه 313 روز
حداقل 50 روز تعطیلات تابستانی داریم، میمانه 263 روز
حد اقل هر روز 8 ساعت میخوابیم، این میشه 122 روز و باقی میمانه 141 روز
هر روز یک ساعت برا خودمان وقت بگزاریم، این میشه 15 روز و باقی میمانه 126 روز
روزی 2 ساعت خورد و خوراک این میشه 30 روز و باقی میمانه 96 روز
کم از کم روزی 4 ساعت گشت و گذار با دوستان دختر و پسر، ساعتهای خالی بین درس ها و رفت و آمد در راه پوهنتون و خانه این میشه 60 روز و باقی میمانه 36 روز
31 روز رخصتی رسمی سالانه، میمانه 5 روز
خوب عزیزم ما هم آدم هستیم سالی 4 روزم مریض میشیم
میمانه یک روز، چه تصادفی او یک روزم روزتولدم
تمام شد و رفت..!!!
امیدوارم همه قانع شده باشن! هاهاهاها



چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:59 ::  نويسنده : Haniye Jaberi
 

ديروز تا تو تاكسي نشستم ديدم دوست پدرم عقب تاكسي نشسته، به روي خودم نياوردم كه ديدمش.
 

5دقيقه بعد اومد كرايه رو حساب كنه و گفت: آقا 2 نفر حساب كنين لطفا!

من بسي خجالت زده دستشو گرفتم و كلي باهاش كشتي گرفتم كه: توروخدا شرمنده نكنين! آخه اين چه كاريه و اين حرفا...

بعد اينكه پولو داد دوباره يك كرايه ديگه هم حساب كرد و گفت: اين هم مال اين آقا!

تازه فهميدم دفعه ي اول كرايه ي خودش و پسرش رو حساب كرده بود ..!

 

ولم كن تا ولت كنم!!! . . . . جمله اي استراتژيك در زمان دعواهاي بچگي!!

 

 

اونايي كه در جواب حرفت ميگن"هر جور راحتي"
بايد با جفت پا بري تو صورتشون تا بفهمن چطوري راحتي

 

 

ديــكتــاتــور كيــست؟
 ديــكتــاتــور اون بچّه ي دو سالـــست كه بيست نــفــر مجبورند به خاطــر اون كــارتون نــگاه كنــنــد (واقعا راس میگه من خودم داداشم 6 سالشه کسی جرات نداره وقتی داره تلویزیون میبقینه بزنه یه شبکه دیگه وگرنه......)

 

يكي از شباهتهاي اكثر خانومها اينه كه طرز تهيه انواع استيك و ژيگو رو از برنامه آشپزي دنبال مي كنن
 آخرش شام همون كوكو سبزي رو درست ميكنن (مثالشم خود مامان من از صبح تا شب به خانه برمیگردیم و ..... آخرشم شام تکراری!!!!!!!!)

 

قديما لامپارو روشن ميزاشتيم ميرفتيم مسافرت كه دزد فك كنه يكي خونست ... الان هر جوره حساب ميكنيم لامپارو خاموش كنيم و دزد بزنه به صرفه تره

 

كلاس دوم دبستان بودم. با خوشحالي دست تو نمرم بردم و 9 رو كردم 19 بردمش پيش بابام گفتم 19 شدم جايزه ميخوام..اونم گوشم رو گرفت و گفت حالا برا 91 ای كه گرفتي چي ميخواي....؟!!

 

 

سالها گذشت و گذشت و گذشت و سانديسها كماكان توليد شدند و توليدكنندگان نوشتند از "اينجا" باز كنيد و مردم همچنان از "آنجا" باز ميكردند!

 

 

دقت كردين همه مجري هاي صدا و سيما دوست دارن بيشتر در خدمت مهمان برنامه باشن اما وقت برنامه اين اجازه رو بهشون نميده ؟

 

 



چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:51 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 



چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:49 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

برای دیدن جملات الهام بخش به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب ...


سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:22 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

 

یکی بود یکی نبود . مرد تنهایی بود که همه ی کارهایش را خود می کرد ؛ پختن غذا ، شستن ظرفها و لباس ها... او کنار رودخانه لباس هایش را می شست و روی طناب خشک می کرد. اما مدتی بود که تا تصمیم می گرفت لباس بشوید باران می بارید و لباس ها خشک نمی شد . لباس های کثیفش رفته رفته زیاد شد. او فکر می کرد که آسمان با او لج کرده است که تا می آید رخت بشوید باران می بارد.

روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده به بقالی رفته و صابونی بخرد . در راه با خود گفت ، کاش آسمان نفهمد که من می خواهم لباس بشویم وگرنه با من لج می کند . به بقّالی که رسید ، در حالیکه به صابون اشاره می کرد به بقال گفت : یکی از آن بده مرد بقال نفهمید روغن را نشان داد ، مرد گفت : نه ! لوبیا را نشان داد ، مرد گفت نه . خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت ازین ، بقال گفت : پس صابون می خواهی.

مرد آهی کشید و گفت کاش اسمش را نمی بردی الان باز آسمان می فهمد و هوا ابری می شود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید جایی مطرح شود می گویند : آهسته که آسمان نداند.



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

 

 

 مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین....
نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد. و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد. و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست. آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد.
مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار !



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من 5 روز تو شوک بودم!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری می‌شستم جلوی تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریه‌ام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

اعتراف میکنم راهنمایی که بودم به شدت جو گیر بودم، همسایگیمون یه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز میومد و جلو در خونش سر و صدا راه مینداخت، خیلی دلم واسه خانومه میسوخت. یه روز که طرف اومده بود عربده کشی، تصمیم گرفتم که برم و جلوش در بیام. رفتم تو کوچه و گفتم آهای چیکارش داری؟ یارو یه نگاه بهم انداخت و یه پوزخندی زد و به کارش ادمه داد، منم سه پیچش شدم، وقتی دید من بیخیالش نمیشم گفت اصلا تو چیکارشی؟ منم جوگیر، گفتم لعنتی زنمه!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری 3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود. آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

تو عروسی نشسته بودم یه بچه 3 ، 4 ساله اومد یک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز، چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش، این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!! می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت آقا این بچس سگ نیست! طرف بابای بچه بود!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

با کلی شوق و ذوق رفتم خونه، می گم پدر جان استادمون گفت بین همه ی کلاس ها، من بالاترین نمره رو گرفتم. می گه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن..

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

به مامانم می‌گم می‌خوام یه خونه جدا بگیرم و مستقل بشم؛ می‌گه برو... برو مستقل شو... برو ایدز بگیر.......!!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

و یك تجربه دردناك كه برا خودم اتفاق افتاده هیچ وقت به رنگ قرمز و آبی رنگ شیر توالت اعتماد نكن!!!!!!!!!



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:9 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

 

یکی بود و یکی نبود،در زمان های قدیم دو برادر بودند که با همسرانشان در منزل پدری زندگی می کردند .
این دو برادر ، بسیار تلاشگر و فعال بودند و از اخلاق و رفتار مناسبی هم برخوردار بودند ولی همسران آن ها دایم چشم و هم چشمی داشتند و با هم لجبازی می کردند .
روزی از روزها این دو برادر به خاطر این که کار و کاسبی کساد شده بود ، تصمیم گرفتند برای تجارت به سفر بروند .
وقتی که این دو برادر در سفر بودند ، همسرانشان با یکدیگر مهربان بودند و دست از چشم و هم چشمی برداشته بودند .
روزی همسر برادر بزرگتر گفت :« می خواهم به بازار بروم پارچه ای تهیه کنم تا برای همسرم قبایی زیبا بدوزم ، وقتی که از سفر برگردد آن را به او هدیه خواهم کرد ! »
همسر برادر کوچکتر گفت : « من هم برای خرید پارچه می آیم ! »
وقتی هر دو پارچه خریدند ، همسر برادر کوچکتر پارچه را توی صندوق گذاشت ، ولی همسر برادر بزرگتر از همان لحظه ی اول تا پنج روز مشغول دوختن و تزئین قبا شد .
تا بازگشت همسرانشان یک روز بیشتر باقی نمانده بود ، همسر برادر کوچکتر ، با عجله قبای ساده و گشادی برای همسرش دوخت ، همسر برادر بزرگتر رو کرد به او و گفت : « چرا قبا را به این سادگی دوخته ای ، وقتی همسر من قبایی را که برایش دوخته ام بپوشد همه تفاوت بین لباس این دو برادر را خواهند فهمید ! »
همسر برادر کوچکتر جواب داد : « اشتباه می کنید ، مردم این حوالی هیچ کدام حواسشان به نوع و جنس لباس آن ها نیست و حواسشان به این است که ببینند آن دو نفر در این سفر چه کرده اند ؟ و چه تجربه ای را کسب نموده اند ! »
خلاصه دو برادر آمدند و در روزی که میهمانی گرفته بودند لباس های خود را پوشیدند و هیچکس متوجه فرق آنها نشد !
از آن زمان به بعد هر وقت می خواهند بگویند مردم عادی تفاوت بین دو کار خوب و بد یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند می گویند : « قبا سفید ، قبا سفید است . »


سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

جملات زیبا در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


جمعه 20 دی 1392برچسب:, :: 18:21 ::  نويسنده : Suror Zargani



سه شنبه 17 دی 1392برچسب:, :: 13:17 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

لطفا بگو

 

 



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 23:51 ::  نويسنده : Suror Zargani



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 23:45 ::  نويسنده : Suror Zargani

 بپرسسسسسسسسسسسسسس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : Suror Zargani

تقریبا همهشون



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 23:31 ::  نويسنده : Suror Zargani

لطفاااااااااااااااااااااا جوابلبخند

 

 

 

خودم  که (1)  justin Bieber

 



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 23:10 ::  نويسنده : Suror Zargani














     

 

 

 

 

 



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 17:52 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت!

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد!

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش...

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد...

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…



دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, :: 17:41 ::  نويسنده : Haniye Jaberi

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد