درباره وبلاگ


خــــــــــــوش آمــــدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 3473
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



دریافت كد ساعت
کد پرچم دهه فجر
ادبیات
مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان




برای دیدن جملات الهام بخش برای زندگی به ادامه مطلب مراجعه کنید .



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : Ava Bahrami

در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


دو شنبه 9 دی 1392برچسب:, :: 15:34 ::  نويسنده : Ava Bahrami

در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


دو شنبه 9 دی 1392برچسب:, :: 15:30 ::  نويسنده : Ava Bahrami

به این لطیفه چند بار میخندید؟
 

پیری برای جمعی سخن میراند.
 

لطیفه ای برای حضار تعریف كرد همه دیوانه وار خندیدند.
 

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد كمتری از حضار خندیدند.
 

او مجدد لطیفه را تكرار كرد تا اینكه دیگر كسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
 

او لبخندی زد و گفت:
 
 وقتی كه نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یكسان بخندید،


پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مشكلات یكسان زندگی ادامه میدهید؟



یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, :: 18:29 ::  نويسنده : Ava Bahrami

گروه اینترنتی خورشید - khorshidgroup.org

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, :: 15:46 ::  نويسنده : Ava Bahrami

 

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ .
 
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﯽ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮐﯿﮏ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺮﺩ.
 
ﺍﻣﺎ ﺟﯿﺐ ﺩﺧﺘﺮ خالیﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ سکه ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
 
ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﯿﮑﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻭﯼ
 
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
 
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﯿﮏ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ
 
ﺳﭙﺎﺳﮕﺬﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﮐﯿﮏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﮏ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
 
ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ
 
ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﯿﮏ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
 
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ  ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺮﺩ.
 
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﯽ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،
 
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ
 
دﻋﻮﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮد، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﯿﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﯾﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ،
 
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭب خانه ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺠﻠﻪ
 
ﻦ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﯽ، ﻏﺬﺍ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ.
 
 ﺁﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ، ﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ
 
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ...!


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : Ava Bahrami

ديشب داشتم فوتبال رو از کانال عربی می‌ دیدم...

گزارشگر هر جمله‌ ای میگفت 

مادربزرگم میگفت: آمین !!!

 

 

 

 

 

 

 

سه تا بهترین خواب های دنیا :

 


1- خوابیدن روی پای مادر وقتی کلی خسته ای 

2- خوابیدن روی شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی

3- خوابیدن با چشم های باز وقتی استاد داره درس میده

 

 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:49 ::  نويسنده : Ava Bahrami

  

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود!

..............

قدر کسایی که به زندگیتون معنا میدنو بدونید تا دیر نشده...



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:42 ::  نويسنده : Ava Bahrami


   

دوســتت دارم های من به مشابه دوستت دارم های کودکیست
که وقتی از او سوال می کنی، چقدر دوستم داری؟
او در پاسخ می گوید: 
دو تا و یا ده تا و یا نهایتش به بزرگی محدوده دو دستانش...
دوست داشتنی در حــــد توان، به دور از دروغ و به وسعت آسمـــان.



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : Ava Bahrami



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:38 ::  نويسنده : Ava Bahrami



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : Ava Bahrami

     

باور کن هیچ چیزی در این دنیا ارزشی بالاتر از این ندارد!
غمی را از دل زدودن و لبی را به خنده وا کردن.
فقط خدا می داند بزرگی و بخشندگی قلبی را، 
که به ازای هدیه لبخندی،
از تمام دردهای خود گذشته که فقط دیگری را شادتر ببیند...
فقط خدا می داند اندازه این خوبی را، این مهربانی را،

        فقط خدا می داند...


(مهرداد حبیبی)


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : Ava Bahrami

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر 
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر 
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف 
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر 
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر 
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان 
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن 
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی 
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها 
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر 
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر 
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : Ava Bahrami

  

آنها که حال حرکت و کوشش ندارند،
حرف برای گفتن بسیار دارند و می گویند این بزرگان استثنا بودند !
اگر این بزرگان نیز چنین می اندیشیدند هرگز استثنایی نمی شدند...
برای نتوانستن همیشه توجیهاتی هست...
انسان های بزرگ برای توانستن انگیزه ایجاد می کنند
اما
آدم های تنبل بسوی مرگ پیش می روند...


(دکتر ابراهیم میثاق)


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 17:1 ::  نويسنده : Ava Bahrami
  

وقتی دلت بگیرد، دیگر فرقی نمی کند کجا باشی! دلت می خواهد که فقط بباری...
اما
گاهی به بهانه غرور به دنبال جایی هستی که هیچکس نباشد !
زیر باران، قدم زدن در یک خیابان بی انتها و یا تنها راندن در یک مسیر مشخص با گوش دادن به یک ترانه پر از غم و یا حکایت بالش خیس در پی جاری شدن اشک های شبانه...
و حتی گاهی هم هر چقدر که غرور داشته باشی، میان هجمه نگاه ها که بغضت بگیرد، سر بر می گردانی، سکوت می کنی و لمس اشک هایی که نمی خواهی آشکار گردد...
مثل همین حالا !
لابد تو هم خیلی دلت گرفته که می خواهی بباری...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:58 ::  نويسنده : Ava Bahrami

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

     

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد 
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:55 ::  نويسنده : Ava Bahrami

داستانی خیلی زیبا که از خواندنش ضرر نمی کنید



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : Ava Bahrami

 

                


خندم می گیرد از تقلایت ای دنیا که چگونه در پی آنی که زمینم بزنی.
ای دنیای پر از سراب این را بدان:
اگر تمام غم هایت را بر دلم فرو ریزی، هرگز در مقابلت کمر خم نخواهم کرد.
اگر تمام دردها و رنج هایت را بر سرم آوری، هرگز در مقابلت زانو نمی زنم.
اگر تمام سختی ها را زمینه راهم کنی، هرگز زندگی را در مقابلت نمی بازم.
اصلا
 هر چه خواهی کن، هر چه خواهی باش...

ولی همیشه این را بدان

 من، خدا را دارم.



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : Ava Bahrami

گروه اینـترنتی خورشید - khorshidgroup.net


بقیه در ادامه مطلب(از دست ندید)


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : Ava Bahrami

چشمه و سنگ

جدا شد یكی چشمه از كوهسار 

به ره گشت ناگه به سنگی دچار 
به نرمی چنین گفت با سنگ سخت 
كرم كرده راهی ده ای نیكبخت 
گران سنگ تیره دل سخت سر 
زدش سیلی و گفت : دور ای پسر ! 
نجنبیدم از سیل زورآزمای 
كه ای تو كه پیش تو جنبم ز جای ! 
نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد 
به كندن در استاد و ابرام كرد 
بسی كند و كاوید و كوشش نمود 
كز آن سنگ خارا رهی بر گشود 
ز كوشش به هر چیز خواهی رسید 
به هر چیز خواهی كماهی رسید 
برو كارگر باش و امیدوار 
كه از یاس جز مرگ ناید به بار 
گرت پایداری است در كارها 
شود سهل پیش تو دشوارها


بقیه در ادامه مطلب(از دست ندید حتماً ببینید)



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:3 ::  نويسنده : Ava Bahrami
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:2 ::  نويسنده : Ava Bahrami

حتماً به ادامه مطلب بروید خیلی جالبه



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:59 ::  نويسنده : Ava Bahrami

برای خواندن داستان ها به ادامه ی مطلب سر بزنید



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:57 ::  نويسنده : Ava Bahrami

گروه اینترنتی مرداب

 

حتماً به ادامه مطلب سر بزنید (ادامه ی عکس ها)



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:54 ::  نويسنده : Ava Bahrami

 

حتماً به ادامه مطلب بروید (بقیه ی عکس ها)

 

 

گروه اینترنتی خورشید



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : Ava Bahrami

beautiful_bird_pictures_14.jpg

به ادامه ی مطلب سری بزنید (ادامه ی عکس ها)



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:43 ::  نويسنده : Ava Bahrami

در ادامه مطلب ببینید : سخنان بزرگان را



ادامه مطلب ...


یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 16:54 ::  نويسنده : Ava Bahrami
در ادامه مطلب ببینید : همیشه یادتان باشد را

ادامه مطلب ...


پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 9:47 ::  نويسنده : Ava Bahrami

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی ازکارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید بهکارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت می خواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی 

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر: 

ای مالک!

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی



پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 9:40 ::  نويسنده : Ava Bahrami

انشای زیبای آریانا محرابی فرد درباره ی دختر بودن حتماً بخوانید .خیلی زیباست.



ادامه مطلب ...


یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, :: 19:11 ::  نويسنده : Ava Bahrami

نمونه سوالات ادبیات سری سوم در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, :: 19:0 ::  نويسنده : Ava Bahrami

نمونه سوالات ادبیات در ادامه مطلب

سری دوم



ادامه مطلب ...


یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, :: 18:57 ::  نويسنده : Ava Bahrami

در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : Ava Bahrami

شعری زیبا که از خواندن آن پشیمان نمی شوید با موضوع خدا . حتماً به ادامه ی مطلب بروید و آن را مطالعه کنید.

 

 

 

در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : Ava Bahrami

                                             درخت تشنه: 

بیا تا تازه باشم تا همیشه                                           بیا تا گل دهم از برگ تا ریشه

بیا تا که بخونیم یک سرودی                                      که هیچ چیزی مثه جویبار نمی شه

بیا تا برگ و رویم تازه گردد                                     دهم اجرت یه روزی تا همیشه

بیا که گفت و گومان هست تشخیص                             بیا تا که بدونی این چی میشه

                                                  

                                                 جویبار: 

منم آیم کنارت تازه باشی                                         که هیچ چیزی مثه دوستی نمی شه

میایم تا بدانم این تشخیص                                        بود در برگ تو یا توی ریشه

 

 

                                        کاری از : هانیه جابری



سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : Ava Bahrami



چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, :: 22:8 ::  نويسنده : Ava Bahrami

           قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی؟

                           از کجا ، وز که خبر آوردی؟

 

سلام ؛ به وبلاگ قــاصــدک(ادبیات هفتم)

بچه های مدرسه نمونه دولتی فرهنگ خوش آمدید.

 

 

 



13 آبان 1398برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : Ava Bahrami

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد