درباره وبلاگ خــــــــــــوش آمــــدید آخرین مطالب ادبیات مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی؟ از کجا ، وز که خبر آوردی؟
سلام ؛ به وبلاگ قــاصــدک(ادبیات هفتم) بچه های مدرسه نمونه دولتی فرهنگ خوش آمدید.
13 آبان 1398برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : Ava Bahrami
سلام دوستان عزیز خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی معذرت میخوام از این تاخیر خیلییییییییییییییییییییییییییییی طولانی دلیل این تاخیر اختلال تو سیستم بوده
به هر حال من واقعا معذرت میخوام .!!!! برای بازدید کنند گان این وبلاگ هم یه خبر مهم دارم تا تاریخ 7 خرداد هم پست جدیدی(به علت امتحانات)نخواهیم داشت
اما از او ن تاریخ به بعد بهتون قول میدم که بترکونیم!
با تشکر هانیه شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : Haniye Jaberi
دلم برای باران تنگ شده است دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است
دلم تنگ است برای پرسه زدن زیر باران...
بارانی که به من آموخت رسم زندگی را...
دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان
برای ابر های سیاه سرگردان...
در آن روز ها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم.
مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری...
این روز ها تنها یک قلب است پر از درد ...
که نمیداند درد دلش را به چه کسی بگوید.
پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : Suror Zargani
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم. کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد! مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند! روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید! کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید. گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد! در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند. از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم.
پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 17:25 :: نويسنده : Suror Zargani
حقیقت اینـــه کــــه: هــــرچی مهـــربونتر باشی؛ بیشتـــر بهت ظلم میکـــنن... هــــرچی صـــادق تـــر باشی؛ بیشتـــر بهت دروغ میگــــن... هـــرچی خـــودتو خاکی تـــر نشون بـــدی؛ واست کمتـــر ارزش قائلنـــد... هـــرچی قلبتـــو آسونتـــر در اختیار بـــذاری؛ راحت تـــر لـــهش میکـــنن... و اگــــر بدونند کـــه منتظـــری و بهشـــون احتیاج داری.... انـــدازه یه دنیا ازت فاصلـــه می گــــیرند اخه چرااااااااااااا بايد اينجوري باشه !!!!!!!!!!! چراااااااااا آدماي خوب ديگه تو اين دنيا جا ندارن٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠ سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : Suror Zargani
دبير مهربانم (خانم بقاليان زاده )و دوستان عزيزم دوستتان دارم سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : Suror Zargani
دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : Ava Bahrami
یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : Suror Zargani
یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : Haniye Jaberi
سلام یه چیزی هست که میخوام بگم و از طرف همه نویسندگان این وبلاگ هم هست
بچه ها تمامی نویسندگان وبلاگ از وقت خودشون میگذرن تا مطالبی رو پیدا کنند و اگه مطالب عالی و زیبا بودن و درخور شما عزیزان بودند شادی مطالعه اونها رو با شما تقسیم میکنند ... بهترین هدیه برای ما نظرات زیبا و دلنشین شما خواهد بود پس با نظرات مثب و منفی خودتون مارو خوشحال کنید.
قربان شما هانیه نماینده حفظ حقوق نویسندگان وبلاگ...
پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : Haniye Jaberi
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟ چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : Haniye Jaberi
از یک نالایق پرسیدن که چرا درس نمیخانی؟ چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : Haniye Jaberi
ديروز تا تو تاكسي نشستم ديدم دوست پدرم عقب تاكسي نشسته، به روي خودم نياوردم كه ديدمش. 5دقيقه بعد اومد كرايه رو حساب كنه و گفت: آقا 2 نفر حساب كنين لطفا! من بسي خجالت زده دستشو گرفتم و كلي باهاش كشتي گرفتم كه: توروخدا شرمنده نكنين! آخه اين چه كاريه و اين حرفا... بعد اينكه پولو داد دوباره يك كرايه ديگه هم حساب كرد و گفت: اين هم مال اين آقا! تازه فهميدم دفعه ي اول كرايه ي خودش و پسرش رو حساب كرده بود ..!
ولم كن تا ولت كنم!!! . . . . جمله اي استراتژيك در زمان دعواهاي بچگي!!
اونايي كه در جواب حرفت ميگن"هر جور راحتي"
ديــكتــاتــور كيــست؟
يكي از شباهتهاي اكثر خانومها اينه كه طرز تهيه انواع استيك و ژيگو رو از برنامه آشپزي دنبال مي كنن
قديما لامپارو روشن ميزاشتيم ميرفتيم مسافرت كه دزد فك كنه يكي خونست ... الان هر جوره حساب ميكنيم لامپارو خاموش كنيم و دزد بزنه به صرفه تره
كلاس دوم دبستان بودم. با خوشحالي دست تو نمرم بردم و 9 رو كردم 19 بردمش پيش بابام گفتم 19 شدم جايزه ميخوام..اونم گوشم رو گرفت و گفت حالا برا 91 ای كه گرفتي چي ميخواي....؟!!
سالها گذشت و گذشت و گذشت و سانديسها كماكان توليد شدند و توليدكنندگان نوشتند از "اينجا" باز كنيد و مردم همچنان از "آنجا" باز ميكردند!
دقت كردين همه مجري هاي صدا و سيما دوست دارن بيشتر در خدمت مهمان برنامه باشن اما وقت برنامه اين اجازه رو بهشون نميده ؟
چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : Haniye Jaberi
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : Haniye Jaberi
سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : Haniye Jaberi
یکی بود یکی نبود . مرد تنهایی بود که همه ی کارهایش را خود می کرد ؛ پختن غذا ، شستن ظرفها و لباس ها... او کنار رودخانه لباس هایش را می شست و روی طناب خشک می کرد. اما مدتی بود که تا تصمیم می گرفت لباس بشوید باران می بارید و لباس ها خشک نمی شد . لباس های کثیفش رفته رفته زیاد شد. او فکر می کرد که آسمان با او لج کرده است که تا می آید رخت بشوید باران می بارد. روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده به بقالی رفته و صابونی بخرد . در راه با خود گفت ، کاش آسمان نفهمد که من می خواهم لباس بشویم وگرنه با من لج می کند . به بقّالی که رسید ، در حالیکه به صابون اشاره می کرد به بقال گفت : یکی از آن بده مرد بقال نفهمید روغن را نشان داد ، مرد گفت : نه ! لوبیا را نشان داد ، مرد گفت نه . خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت ازین ، بقال گفت : پس صابون می خواهی. مرد آهی کشید و گفت کاش اسمش را نمی بردی الان باز آسمان می فهمد و هوا ابری می شود. سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : Haniye Jaberi
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین.... سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : Haniye Jaberi
وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من 5 روز تو شوک بودم!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری میشستم جلوی تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریهام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ اعتراف میکنم راهنمایی که بودم به شدت جو گیر بودم، همسایگیمون یه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز میومد و جلو در خونش سر و صدا راه مینداخت، خیلی دلم واسه خانومه میسوخت. یه روز که طرف اومده بود عربده کشی، تصمیم گرفتم که برم و جلوش در بیام. رفتم تو کوچه و گفتم آهای چیکارش داری؟ یارو یه نگاه بهم انداخت و یه پوزخندی زد و به کارش ادمه داد، منم سه پیچش شدم، وقتی دید من بیخیالش نمیشم گفت اصلا تو چیکارشی؟ منم جوگیر، گفتم لعنتی زنمه!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری 3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود. آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ تو عروسی نشسته بودم یه بچه 3 ، 4 ساله اومد یک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز، چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش، این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!! می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت آقا این بچس سگ نیست! طرف بابای بچه بود!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ با کلی شوق و ذوق رفتم خونه، می گم پدر جان استادمون گفت بین همه ی کلاس ها، من بالاترین نمره رو گرفتم. می گه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن.. ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ به مامانم میگم میخوام یه خونه جدا بگیرم و مستقل بشم؛ میگه برو... برو مستقل شو... برو ایدز بگیر.......!!! ∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞ و یك تجربه دردناك كه برا خودم اتفاق افتاده هیچ وقت به رنگ قرمز و آبی رنگ شیر توالت اعتماد نكن!!!!!!!!! سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 14:9 :: نويسنده : Haniye Jaberi
یکی بود و یکی نبود،در زمان های قدیم دو برادر بودند که با همسرانشان در منزل پدری زندگی می کردند .
|